پست ویژه
این مطلب از وبلاگ دیگری نقل شده است
به داد این فرشتگان مظلوم برسید .
دقایقی پیش این تصاویر را یکی از خوانندگان خوب سایت " یادداشت های یک خبرنگار " برام فرستاد . چون هیچ توضیحی نداشت ، با خود فکر کردم عکس هایی از تئاتر کودک است . اما بعد متوجه شدم این فرشتگان معصوم همان دانش آموزانی هستند که بر اثر آتش گرفتن بخاری مدرسه به این شکل در آمده اند ! بنده به عنوان یک انسان از ظلمی که بر اثر غفلت و حادثه برای این کودکان مظلوم پیش آمده است ، بسیار متآثر شدم . از آن جا که به خواست خداوند متعال در کشور ما جراحان پلاستیک فراوانی وجود دارند . بدینوسیله از یکایک آن ها ملتمسانه دعوت می کنم با یاری افراد خییر و انسان های نیکو کار به یاری این فرشتگان مظلوم بشتابند .
من از تمام انسان های آگاه و با شرف ایرانی به ویژه جراحان محترم پلاستیک و سایر آقایان اطباء خواهش می کنم با مساعدت مردم خوب کشور و خییرین محترم برای نجات جان این فرشتگان معصوم قدمی خیر خواهانه برداشته و این عزیزان را به زندگی عادی برگردانند .
ما می توانیم بار دیگر شادی و لبخند را بر چهره غم زده این عزیزان زنده کرده و آرامش را به خانواده آن ها اهداء نماییم .
سایت " یادداشت های یک خبرنگار " مفتخر است به عنوان هماهنگ کننده این حرکت عاطفی و انساندوستانه در خدمت هموطنان باشد .
بدیهی است تا انتخاب نشدن فردی معتمد ( ترجیحآ از میان پزشکان جراح ) هیچ گونه هزینه مالی اخذ نخواهد شد . و مدیریت این سایت در حال حاضر فقط مسئولیت دریافت اعلام آمادگی و نظرات هموطنان گرامی را پذیرا می باشد .
گفتنی است تصاویر دریافتی مربوط به خبرگزاری فارس است که توسط عکاس محترم آن آقای فرامرز میرزا احمدی تهیه شده است .
از سایر همکاران و مدیران وبلاگ ها خواهش می کنم در معرفی لینک فوق این عزیزان را یاری فرمایند .
آدرس ای میل :
آدرس سایت :
آدرس وبلاگ :
پست ویژه
از کاربران محترم سایت وزین بالاترین خواهش می شود با آرای مثبت خود ، امکان دیده شدن این فراخان عاطفی را فراهم آورند :
https://balatarin.com/permlink/2008/5/14/1304542
زنی با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد خواربار فروشی محله شد.
و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد.
به نرمی گفت که شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه اش بی غذا مانده اند.
مغازه دار با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند
زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت :
"آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پولتان را می آورم."
مغازه دار گفت : نسیه نمی دهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفتگوی آن دو را میشنید.
به مغازه دار گفت :" ببین خانم چه می خواهد خرید این خانم با من."
خواربار فروش با اکراه گفت : لازم نیست خودم میدهم. فهرست خریدت کو؟
زن گفت : اینجاست.مغازه دار از روی تمسخر گفت : فهرست را بگذا ر روی ترازو
به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر.زن لحظه ای مکث کرد و با خجالت از کیفش تکه کاغذی در آورد.
وچیزی رویش نوشت و آن راروی کفه ی ترازو گذاشت.
همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت.
خواربار فروش باورش نشدو با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ترازو کرد.
کفه ترازو برابر نشد آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند.
در این وقت خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت تا ببیند که روی آن چه نوشته شده است.
روی کاغذ ، فهرست خرید نبود دعای زن بود که نوشته بود :
"ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری خودت آن را برآورده کن."
مغازه دار با بهت جنس ها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد.
زن خداحافظی کرد و رفت.
فقط خداست که می داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است.
خداوندا !
مرا وسیله صلح خویش قرار ده
آن جا که کین است ، بادا که عشــق آورم
آن جا که تقصیر است ، بادا بخشایش آورم
آن جا که تفرقه است، بادا که یگانگی آورم
آن جا که خطاست، بادا که راستی آورم
آن جا که شک است، بادا که ایمان آورم
آن جا که نو میدی است ، بادا که امید آورم
آن جا که ظلمات است، بادا که نور آورم
آن جا که غمناکی است، بادا که شادمانی آورم
خداوندا! بادا که بیشتر
در پی تسلی دادن باشم تا تسلی یافتن
در پی فهمیدن باشم تا فهمیده شدن
در پی دوست باشم تا دوست داشته شدن
چرا که با بخشیدن است که می گیریم
با فراموشی خویشتن است که
خویشتن را باز می یابیم
با بخشودن است که
بخشایش به کف می آوریم
با مردن است که
به زندگی بر انگیخته می شویم
ویکتور هوگو
بنامت
مو که افسرده حالم چون ننالم
شکسته پر و بالم چون ننالم
همه گویند فلانی ناله کم کن
تو آیی در خیالم چون ننالم
نمیدونم دلم دیوونه کسیت
اسیر نرگس مستوونه کیست
نمیدونم دل سرگشته ما
اسیر نرگس مستوونه کیست
اگر زرین کلاهی عاقبت هیچ
به تخت ار پادشاهی عاقبت هیچ
گرت ملک سلیمان در نگین است
در آخر خاک راهی عاقبت هیچ
بود درد مو و درمونم از دوست
بود وصل مو و هجرونم از دوست
اگر قصابم از تن واکره پوست
جدا هرگز نگردد جانم از دوست
سوره النور, آیه 41
منبع:پارس قرآن |