»»
بنام کسی که آموخت تا او هست امید هم هست
........................................................
با خودم فکر می کردم تحقق رویاهایم غیر ممکن است،اما خدا گفت :
«هر چیزی ممکن است»
گم شده بودم،گیج بودم،فکر می کردم هیچ وقت جوابی پیدا نخواهم کرد،اما خدا گفت :
«من هدایتت خواهم کرد»
خود را باختم،فکر می کردم نمی توانم،از عهده اش بر نمی ایم ،اما خدا گفت :
« تو از عهده ی هر کاری بر می ائی»
غمگین بودم،احساس کردم زیر کوهی از نا امیدی گیر افتادم ،اما خدا گفت:
« غمهایت را روی شانه های من بریز»
فکر کردم نمی توانم،من انقدر باهوش نیستم،اما خدا گفت :
« من به تو خرد لازم را می دهم»
بار گناهانم رنجم می داد ،برای کارهای بدی که کرده بودم از خود عصبانی بودم،اما خدا گفت :
«من تو را می بخشم»
از خودم بدم می امد ،فکر می کردم هیچ کس مرا دوست ندارد ،اما خدا گفت :
«من به تو عشق می ورزم »
گریه می کردم،زیرا تنها بودم،اما خدا گفت :
« من همیشه با تو هستم »
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » مجتبی علینژادی ( چهارشنبه 85/8/24 :: ساعت 1:58 صبح )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ
سایبانی از جنس اشک[عناوین آرشیوشده]