سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و در وصف جمع فرومایگان فرمود : ] آنانند که چون فراهم آیند پیروز گردند ، و چون پراکنده گردند شناخته نشوند [ و گفته‏اند امام فرمود : ] آنانند که چون فراهم آیند زیان رسانند و چون پراکنده شوند سود دهند . [ گفتند زیان فراهم آمد نشان را دانستیم سود پراکنده شدنشان چیست ؟ » فرمود : ] خداوندان پیشه‏ها به سر پیشه‏هاى خود بازگردند و مردم از آنان سود برند : چون بنّا که بر سر ساختن بناى خود رود و بافنده که به کارگاهش و نانوا که به نانوا خانه بازگردد . [نهج البلاغه]
مسافر نور
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»»

من به خورشید اعتقاد دارم حتی اگر ندرخشد

...

من به عشق ایمان دارم حتی اگر تنها باشم

....

من به خدا یقین دارم حتی اگر ساکت باشد.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » مجتبی علینژادی ( چهارشنبه 85/8/24 :: ساعت 1:58 صبح )


»» حکمتهای الهی

هوالستار
..........
روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد . شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله راتماشا کرد. ناگهان تقلای پروانه متوقف شدو به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کندو با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثه اش ضعیف و بالهایش چروکیده بودند. آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد . او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود واز جثه او محافظت کند اما چنین نشد . در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد . و هرگز نتوانست با بالهایش پرواز کند . آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد . گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم. اگر خداوند مقرر میکرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم - به اندازه کافی قوی نمیشدیم و هر گز نمی توانستیم پرواز کنیم .


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » مجتبی علینژادی ( چهارشنبه 85/8/24 :: ساعت 1:58 صبح )

»»

مناجات
ای‌ خداوند! به‌ علمای‌ ما مسوولیت
و به‌ عوام‌ ما علم‌ و به‌ مومنان‌ ما روشنایی‌
و به‌ روشنفکران‌ ما ایمان‌ و به‌ متعصبین‌ ما فهم‌
و به‌ فهمیدگان‌ ما تعصب‌ و به‌ زنان‌ ما شعور و به‌ مردان‌ ما شرف‌
و به‌ پیروان‌ ما آگاهی‌ و به‌ جوانان‌ ما اصالت‌
و به‌ اساتید ما عقیده‌ و به‌ دانشجویان‌ ما نیز عقیده‌
و به‌ خفتگان‌ ما بیداری‌ و به‌ دینداران‌ ما دین‌
و به‌ نویسندگان‌ ما تعهد و به‌ هنرمندان‌ ما درد و به‌ شاعران‌ ما شعور
و به‌ محققان‌ ما هدف‌ و به‌ نومیدان‌ ما امید و به‌ ضعیفان‌ ما نیرو
و به‌ محافظه‌کاران‌ ما گستاخی‌ و به‌ نشستگان‌ ما قیام‌
و به‌ راکدان‌ ما تکان‌ و به‌ مردگان‌ ما حیات‌ و به‌ کوران‌ ما نگاه‌
و به‌ خاموشان‌ ما فریاد و به‌ مسلمانان‌ ما قرآن‌
و به‌ شیعیان‌ ما علی‌ و به‌ فرقه‌های‌ ما وحدت‌
و به‌ حسودان‌ ما شفا و به‌ خودبینان‌ ما انصاف‌
و به‌ فحاشان‌ ما ادب‌ و به‌ مجاهدان‌ ما صبر و به‌ مردم‌ ما خودآگاهی‌
و به‌ همه‌ ملت‌ ما همت‌ تصمیم‌ و استعداد فداکاری‌ و شایستگی‌ نجات‌ و عزت‌ ببخش!


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » مجتبی علینژادی ( چهارشنبه 85/8/24 :: ساعت 1:58 صبح )

»»

بنام کسی که آموخت تا او هست امید هم هست
........................................................
با خودم فکر می کردم تحقق رویاهایم غیر ممکن است،اما خدا گفت :

«هر چیزی ممکن است»

گم شده بودم،گیج بودم،فکر می کردم هیچ وقت جوابی پیدا نخواهم کرد،اما خدا گفت :

«من هدایتت خواهم کرد»

خود را باختم،فکر می کردم نمی توانم،از عهده اش بر نمی ایم ،اما خدا گفت :

« تو از عهده ی هر کاری بر می ائی»

غمگین بودم،احساس کردم زیر کوهی از نا امیدی گیر افتادم ،اما خدا گفت:

« غمهایت را روی شانه های من بریز»

فکر کردم نمی توانم،من انقدر باهوش نیستم،اما خدا گفت :

« من به تو خرد لازم را می دهم»

بار گناهانم رنجم می داد ،برای کارهای بدی که کرده بودم از خود عصبانی بودم،اما خدا گفت :

«من تو را می بخشم»

از خودم بدم می امد ،فکر می کردم هیچ کس مرا دوست ندارد ،اما خدا گفت :

«من به تو عشق می ورزم »

گریه می کردم،زیرا تنها بودم،اما خدا گفت :

« من همیشه با تو هستم »


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » مجتبی علینژادی ( چهارشنبه 85/8/24 :: ساعت 1:58 صبح )

»» نسیم رحمت

دیر کرده بود . هیچ وقت برای نماز جماعت دیر نمی آمد . نگرانش شدند و رفتند به دنبالش ، توی کوچه باریکی پیدایش کردند . دیدند روی زمین نشسته ، بچه ای را سوار کولش کرده و برایش نقش شتر را بازی می کند . گفتند : از شما بعید است ، نماز دیر شده ! رو به بچه کرد و گفت : شترت را با چند گردو عوض می کنی ؟ و بچه چیزی گفت : فرمود : بروید و گردو بیاورید و مرا بخرید ! کودک می خندید ؛ پیامبر هم ...



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » مجتبی علینژادی ( چهارشنبه 85/8/24 :: ساعت 1:58 صبح )

»» خدای من زیباست

خدای من زیباست

 اتاق دلم را
از محبت او پر می کنم
خدای من زیباست
خدای من رنگین کمان خوشبختی ست
که پشت هر گریه
انعکاسش را
روی سقف اتاق می بینم
من هیچ
با زبان کهنه صدایش نکرده ام
و نه
لای بقچه پیچ سجاده
رهایش
او در نهایت اشتیاق به من عاشق شد و
من در نهایت حیرت
حالا
گاه گاهی که به هم خیره می شویم
تشخیص خدا و بنده چه سخت است ....



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » مجتبی علینژادی ( چهارشنبه 85/8/24 :: ساعت 1:58 صبح )

»»

الله هو النور
.......
خدایاعاشقان را با غم عشق آشنا کن

به غمهای دگر غیر از غم عشقت رها کن

تو خود گفتی که در قلب شکسته لانه داری

شکسته قلب من جانا به عهد خود وفا کن

........................

بار خدایا از عشق امروزمان برای فرداهامان چیزی کنار بگذار ...

برای آن روزی که فراموش میکنیم عاشق بوده ایم چیزی کنار بگذار ...

یک مشت اندازه ی یک لبخند...

یک خاطره اندازه ی یک نگاه...

تا دوباره بشکفد تا دوباره ببارد و سیراب گرداند همه ی روح و قلب و جانمان را....

آمین یا رب العالمین



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » مجتبی علینژادی ( چهارشنبه 85/8/24 :: ساعت 1:58 صبح )

»» افلاکیان کربلا؛

حضرت علی اکبر علیه السلام:

 

 در تاریخ آمده است: تا اصحاب زنده بودند، تا یک نفرشان هم زنده بود، خود آنها اجازه ندادند یک نفر از اهل بیت پیغمبر، از خاندان امام حسین، از فرزندان، برادرزادگان، برادران، عموزادگان به میدان برود. مى‏گفتند آقا اجازه بدهید ما وظیفه‏ مان را انجام بدهیم، وقتى ما کشته شدیم خودتان مى‏دانید. اهل بیت پیغمبر منتظر بودند که نوبت آنها برسد. آخرین فرد از اصحاب ابا عبدالله که شهید شد، یک مرتبه ولوله ‏اى در میان جوانان خاندان پیغمبر افتاد. همه از جا حرکت کردند. نوشته ‏اند:« فَجَعَلَ یودع بَعضَهُم بَعضاً» شروع کردند با یکدیگر وداع کردن و خداحافظى کردن ، دست ‏به گردن یکدیگر انداختن، صورت یکدیگر را بوسیدن.

از جوانان اهل بیت پیغمبر، اول کسى که موفق شد از ابا عبد الله کسب اجازه کند، فرزند جوان و رشیدش على اکبر بود.

على اکبر(ع) فرزند بزرگ سید الشهدا بود. او در کربلا حدود 25 سال داشت. سن او را 18 سال و 20 سال هم گفته‏ اند. او اولین شهید عاشورا از بنى هاشم بود.(1(

على اکبر شباهت بسیارى به پیامبر داشت، هم در خلقت، هم در اخلاق و هم در گفتار. به همین جهت روز عاشورا وقتى اذن میدان طلبید و عازم جبهه پیکار شد، امام حسین(ع) چهره به آسمان گرفت و گفت:« اللهم اَشهدُ عَلی هوُلاء القوم فَقَدْ بَرَزَ اِلیهِم غُلام اَشبه الناس برَسولِکَ محمد خَلقاً وَ خُلقاً وَ مَنطقاً وَ کُنّا اذا اِشتَقنا الی رؤُیة نَبیکَ نَظَرنا اِلَیه.» (2)

شجاعت و دلاورى على اکبر و رزم آورى و بصیرت دینى و سیاسى او، در سفر کربلا به ویژه در روز عاشورا تجلى کرد. سخنان، فداکاری ها و رجزهایش دلیل آن است. وقتى امام حسین از منزلگاه «قصر بنى مقاتل» گذشت، روى اسب چشمان او را خوابى ربود و پس از بیدارى «انا لله و انا الیه راجعون» گفت و سه بار این جمله و حمد الهى را تکرار کرد. على اکبر وقتى سبب این حمد و استرجاع را پرسید، حضرت فرمود: در خواب دیدم سوارى مى‏گوید این کاروان به سوى مرگ مى‏رود. پرسید: مگر ما بر حق نیستیم؟ فرمود: چرا. گفت:« فاننا اذن لا نبالى ان نموت محقین» پس باکى از مرگ در راه حق نداریم!(3)


 روز عاشورا اولین فرد از اهل بیت که اجازه میدان طلبید تا جان را فداى دین کند او بود. گر چه به میدان رفتن او بر اهل بیت و بر امام بسیار سخت بود، ولى از ایثار و روحیه جانبازى او جز این انتظار نبود. وقتى به میدان مى‏رفت، امام حسین (ع) در سخنانى سوزناک به آستان الهى، آن قوم ناجوانمرد را که دعوت کردند ولى تیغ به رویشان کشیدند، نفرین کرد.

نوشته‏ اند: هنگامی که حضرت علی اکبر روانه میدان شد، ابا عبد الله چشمهایش حالت نیم خفته به خود گرفته بود:« ثم نظر الیه نظر ائس‏» (4) به او نظر کرد مانند نظر شخص ناامیدى که به جوان خودش نگاه مى‏کند. ناامیدانه نگاهى به جوانش کرد، چند قدمى هم پشت‏ سر او رفت. اینجا بود که گفت: خدایا! خودت گواه باش که جوانى به جنگ اینها مى‏رود که از همه مردم به پیغمبر تو شبیه تر است. جمله‏ اى هم به عمر سعد گفت: فریاد زد به طورى که عمر سعد فهمیدیَابْنَ سَعد قَطَعَ الله رَحَمَکْ »  خدا نسل تو را قطع کند که نسل مرا از این فرزند قطع کردى. (5)

بعد از همین دعاى ابا عبد الله (ع )، دو سه سال بیشتر طول نکشید که مختار، عمر سعد را کشت. پسر عمر سعد براى شفاعت پدرش در مجلس مختار شرکت کرده بود. سر عمر سعد را آوردند در مجلس مختار در حالى که روى آن پارچه‏ اى انداخته بودند  و گذاشتند جلوى مختار. حالا پسر او آمده براى شفاعت پدرش. یک وقت‏ به پسر گفتند: آیا سرى را که اینجاست مى‏شناسى؟ وقتى آن پارچه را برداشت، دید سر پدرش است. بى اختیار از جا حرکت کرد. مختار گفت: او را به پدرش ملحق کنید.

على اکبر چندین بار به میدان رفت و رزم هاى شجاعانه‏ اى با انبوه سپاه دشمن نمود.

هنگام جنگ، این رجز را مى‏خواند که نشان دهنده روح بلند و درک عمیق اوست:

انا على بن الحسین بن على‏.

نحن و رب البیت اولى بالنبى.

تالله لا یحکم فینا ابن الدعى‏.

اضرب بالسیف احامى عن ابى.‏

ضرب غلام هاشمى عربى.(6)

پیکار سخت، او را تشنه ‏تر ساخت. به خیمه آمد و از پدر آب طلب نمود. این سخن جان ابا عبدالله را آتش زد، می فرماید: پسرم ! ببین دهان من از دهان تو خشک تر است، ولی تو به زودی از دست جدت پیامبر سیراب می گردی پس با همان تشنگی و جراحت دوباره به میدان رفت و جنگید بى آن که آبى بتواند بنوشد.

مردى به نام حمید بن مسلم که به اصطلاح راوى حدیث است، مثل یک خبرنگار در صحراى کربلا بوده است. البته در جنگ شرکت نداشته ولى اغلب قضایا را او نقل کرده است. مى‏گوید: کنار مردى بودم. وقتى على اکبر حمله مى‏کرد، همه از جلوى او فرار مى‏کردند. او ناراحت‏ شد، خودش هم مرد شجاعى بود، گفت: قسم مى‏خورم اگر این جوان از نزدیک من عبور کند داغش را به دل پدرش خواهم گذاشت. من به او گفتم: تو چکار دارى، بگذار بالاخره او را خواهند کشت. گفت: خیر . على اکبر که آمد از نزدیک او بگذرد، این مرد او را غافلگیر کرد و با نیزه محکمى آنچنان به على اکبر زد که دیگر توان از او گرفته شد به طورى که دست هایش را به گردن اسب انداخت، چون خودش نمى‏توانست تعادل خود را حفظ کند. در اینجا فریاد کشید: « یا ابتاه!هذا جدى رسول الله‏»  پدر جان! الآن دارم جدّ خودم را به چشم دل مى‏بینم و شربت آب مى‏نوشم.(7) اسب، حضرت على اکبر را به میان لشکر دشمن برد. این جمله در تاریخ آمده است که:« فَاحتَمَلُهُ الفَرسَ الی عَسکَر الاعداء فَقَطُعوهُ بسیُوفِهِم اِربَاً اِربَاً». (8) ( اسب علی اکبر به سمت لشکر دشمن رفت و هر کس با شمشیر به او ضربه ای وارد نمود تا این که قطعه قطعه گردید.)

امام وقتى بر بالین او رسید که جان باخته بود. صورت بر چهره خونین على اکبر نهاد و دشمن را باز هم نفرین کرد:

«قتل الله قوما قتلوک...» و تکرار مى‏کرد که:«على الدنیا بعدک العفا». و جوانان هاشمى را طلبید تا پیکر او را به خیمه گاه حمل کنند.(9)

على اکبر، نزدیکترین شهیدى است که با حسین(ع) دفن شده است. مدفن او پایین پاى ابا عبد الله الحسین(ع) قرار دارد و به این خاطر ضریح امام، شش گوشه دارد.(10(

....................................................................................................... 

پی نوشت ها:

1- حیاة الامام الحسین ، ج 3، ص 245.

2- بحار الانوار، ج 45، ص 43.

3- اعیان الشیعه ، ج 8 ، ص206.

4و5- الهوف ، سید ابن طاووس ، ص 47.

6- اعیان الشیعه ، ج 8 ، ص 206.

7- بحار الانوار، ج 45 ، ص 44.

8- مقتل الحسین ، مقرم ، ص 324.

9- حیات الامام الحسین ، ج 3، ص248.

10- علی الاکبر، عبدالرزاق الموسوی ، ص 146.

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » مجتبی علینژادی ( یکشنبه 84/11/16 :: ساعت 6:3 عصر )

»» آموخته ام

 

......................................................................................................

آموخته ام ... که بهترین کلاس درس دنیا، کلاسی است که زیر پای پیرترین فرد دنیاست.

آموخته ام ... که وقتی عاشقید، عشق شما در ظاهر نیز نمایان می شود.

آموخته ام ... که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی.

آموخته ام ... که داشتن کودکی که در آغوش شما به خواب رفته، زیباترین حسی است که در دنیا وجود دارد.

آموخته ام ... که مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است.

آموخته ام ... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت.

آموخته ام ... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم.

آموخته ام ... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم.

آموخته ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی.

آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است.

آموخته ام ... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند.

آموخته ام ... که پول شخصیت نمی خرد.

آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند.

آموخته ام ... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم.

آموخته ام ... که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد.

آموخته ام ... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان.

آموخته ام ... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد.

آموخته ام ... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم.

آموخته ام ... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم.

آموخته ام ... که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد.

آموخته ام ... که آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگویم دوستش دارم.

آموخته ام ... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد.

آموخته ام ... که نمی توانم احساسم را انتخاب کنم، اما می توانم نحوه برخورد با آنرا انتخاب کنم.

آموخته ام ... که همه می خواهند روی قله کوه زندگی کنند، اما تمام شادی ها و پیشرفتها وقتی رخ می دهد که در حال بالا رفتن از کوه هستید.

آموخته ام ... که بهترین موقعیت برای نصیحت در دو زمان است: وقتی که از شما خواسته می شود، و زمانی که درس زندگی دادن فرا می رسد.

آموخته ام ... که کوتاهترین زمانی که من مجبور به کار هستم، بیشترین کارها و وظایف را باید انجام دهم.

نویسنده: اندی رونی ؛ مردی که با کلمات اندک حرفهای بسیاری می زند

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » مجتبی علینژادی ( سه شنبه 84/11/4 :: ساعت 1:21 صبح )

»» عاشقان عیدتان مبارکباد....یا مهدی صاحب زمان(عج)

 

 

پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله:

 

یَومُ غَدیر خُم أفضَلُ أعیاد اُمتی، و هُوَ الیَومُ الذی أمَرَنی اللهُ - تعالى ذکرُهُ - فیه بنَصب أخی علی بن أبی طالب عَلَما لاُمتی، یَهتَدون به من بَعدی، وهو الیَوم الذی أکمَل اللهُ فیه الدینَ وأتَمّ على اُمتی فیه النعمةَ و رَضیَ لهُمُ الإسلامَ دینا.

 

روز غدیر خم برترین عید امت من است. روز غدیر روزى است که خداوند متعال به من دستور داد برادرم على بن ابىطالب را به عنوان نشانى براى امتم منصوب کنم که بعد از من به واسطه او راه راست را بپیمایند. روز غدیر روزى است که خداوند در آن دین را به کمال رساند، و نعمت را بر امتم تمام کرد، و اسلام را به عنوان دین براى آنان پسندید.

 

بحارالانوار 97/110

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » مجتبی علینژادی ( پنج شنبه 84/10/29 :: ساعت 5:33 عصر )

<      1   2   3   4      >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

سایبانی از جنس اشک
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 6
>> بازدید دیروز: 3
>> مجموع بازدیدها: 156896
» درباره من

مسافر نور
مجتبی علینژادی
الهی و ربی من لی غیرک

» آرشیو مطالب
بهار 1387
پاییز 1385
زمستان 1384
پاییز 1384

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
تا خدا هست عاشق تنها نیست
یاس پهلو شکسته....مادر عشق...فاطمه(س)
دلها با یاد خدا آرام میگیرد....
شاهنامه عاشورا
این الطالب بدم المقتول بکربلا
امام حسن(ع)----سیب خوشبو
چهل نور

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان


» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» طراح قالب